تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت)

ساخت وبلاگ

سلام سارای بی معرفتم

خوبی رفیق قدیمی

خوبی یار سالهای دور

خوبی بی وفای ایام قشنگ قدیم

سخته یهو یه جمعه دلت خالی از همه چی یاد قدیما بیافته و ببینه چندددد ساله حتی کوچکترین خبری هم نیست

نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت اصلاااا

ولی ارزومه هر جا هستی کاملا خوب و سرحال و شاد باشی❤️❤️

تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت)...
ما را در سایت تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarashayaa بازدید : 72 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1402 ساعت: 23:30

چه سازی میزند باران...چه رنگی دارد این سایه...چه رعدی میکشند ابران ز پشت بام همسایه.ندایم میدهد گنجشک صدایم میکند خورشید...سحر چون چشمه ای خرم ز خلوتگاه من جوشید..چه ناز و عشوه گون باز هم سلام صبح میخیزد...به سنگر های خواب آلود ندای صلح میریزد...مرا میراند از خوابم چه صبح خیس و نمداری...خدایا شب کجا مانده به حال گریه و زاری...به اشک شب خداوندا زمین تر گشته از باران...چه کردی با شب نازم، که دل کنده است ز دلداران..به آواز نسیم صبح که میروبد غم یاران...ز پشت برکه ی شادی چه سازی میزند باران... تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت)...
ما را در سایت تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarashayaa بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 21:08

سلام

چیه فکردی رفت ؟

آخیش؟

اینقدر یعنی بودنم ازار دهنده بود برات؟

هی ی ی ی ی ی

روزگار همینه

یه روز رفاقته یه روز فراغت

ادامه بده همچنان ببینم به کجا میرسی در اخر

تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت)...
ما را در سایت تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarashayaa بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:34

از نگاه روی تو، دل سیر می‌گردد مگرآخر آدم با تو باشد، پیر می‌گردد مگرتا توانی بخرابیِ من ای عشق بکوش من نه آنم که از این پس دگر آباد شومهمچنان به بی معرفتیات ادامه بده ولی بدون تا یه بار زنگ نزنی و حرف نزنیم همچنان همینگونه پیش میریم و شایدم دوست داری این مدل پیش رفتن روشب آن شب ، عشق پَر می‌زد میانِ کوچه بازارمتو را در کوچه می‌دیدم که پا در کوچه بگذارمبه یادم هست باران شد ، تو این را هم نفهمیدیو من آرام رفتم تا برایت چتر بردارمتو‌ می‌لرزیدی و دستم چه عاجز می‌شدم وقتیتو را می‌خواست بنویسد به رویِ صفحه ، خودکارممیانِ خویش گم بودی میانِ عشق و دلتنگیگمانم صبح فهمیدی که من آن‌ سویِ دیوارمهوا تاریک‌تر می‌شد ، تو زیرِ ماه می‌خواندی"مرا عهدی‌ست با جانان ، که تا جان در بدن دارم"چه شد در من نمی‌دانم ، فقط دیدم پریشانمفقط یک لحظـه فهمیدم که خیلی دوستت دارماز آن پس هر شب این کوچه ، طنینِ عشق را داردتو آن‌ سو شعر می‌خوانی ، من این‌ سو از تو سرشارمسحر از راه می‌آید ، تو در خورشید می‌گنجیو من هر روز مجبورم ، زمان را بی‌تو بشمارمشبانگاهان که برگردی ، به‌ سویت بازمی‌گردماگرچه گفته‌ام هر شب که این هست آخرین بارم تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت)...
ما را در سایت تولدت مبارک زندگی(چه بی اندازه میخوامت) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarashayaa بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:34